معرفی وبلاگ
ما می توانیم اگر اراده کنیم
دسته
فیدها
دوستان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 74166
تعداد نوشته ها : 85
تعداد نظرات : 2
Rss
طراح قالب
GraphistThem252

بنام جلال کریم

نمی شود دید و نگفت

گاهی دیدن ندارد

و گاهی هم گفتن ندارد

آخر در این وانفسای دیدار

چه باید کرد

ندید!؟

یا نگفت!؟؟

.... شاید گاه گفتن هم برسد

الان که سخت است

درود به آنان که توانایی گفتن دارند

درود به آنان با اینهمه شهامت و شجاعت

آنان که برای این نهی و این امر

سر دادن

.... جان دادن

با لبان تشنه پاک بازان همراهی و همپاهی شدند

برای برپایی معروف

و نابودی منکر

.... تا ابد برآنان سلام

بنام بخشایشگر بی همتا

هنوز آنروز را فراموش نمی کنم یعنی نمی شود فراموش کرد، پدرم میخ میکرد و من دانه می انداختم! آن زمانها  کشت کولک(پنبه) در منطقه رسم بود که زمین را با وسیله ای که میخ کولک کاری می نامیدند زمین را سوراخ می کردند عمق میخ حدود 10 سانتی متر می شد و قطری حدود یک سانت داشت. سپس فردی دیگر که معمولاً کودکان بودند دانه های پنبه را که شب خیسانده بودند و آماده سبز شدن بودن(نیکو کرده بودند) را داخل آن سوراخهای منظم که در یک خط و کامل ردیف بود می ریختند هر سوراخ فقط یک دانه نه بیشتر! فلسفه کار را درست نمی دانم نیروی کار ارزان بود یا زمین سفت بود یا اقتصادی بود که هیچ دانه ای بدون سبز شدن نباشد یا بعلت خشک بودن منطقه بود که چنین کشت می کردند کار بسیار مشقت آوری بود که همه کولک کاران چه میخ زن چه دانه انداز ناراضی بودند ولی هرچه بود چنین بود و روزگاری سخت بود.

بروم سر وقت کشت خدا بیآمرز پدرم که تازه شغل کشاورزی را اختیار کرده بود دستش مثل میخ زنهای ماهر تند نبود آنها دو نفر دانه انداز هرچه هم سریع بودند گاهی عقب می افتادند ولی من تنهایی تمام سوراخهایی که او آهسته می توانست ایجاد کند را در یک لحظه دانه می انداختم و بیشتر وقت هم بیکار بودم و چقدر دانه انداز خوشحال است که نه اینکه عقب نیست بلکه در تمام زمان کار استراحت کند.

در هر حال آن روز فراموش نشدنی داشتیم در زمین قد خیابان (همه قطعات زمینها یک نام داشت برای آدرس دادن و... ) در حال کشت بودیم که حسین ذوالفقاری با موتور آمد آنجا پدرم را مخاطب قرار داد که ما در ناصریه(روستهای هم جوار روستای ما جمشیدآباد) سپاه دانش(سرباز معلم) آورده ایم پسرت را نمی خواهی بفرستی مدرسه درس بخواند و فردا بی سواد نباشد. پدرم گفت داریم کار می کنیم پس کولکاری و کشت و کار چی می شود؟!  با هم مقداری مذاکره کردند و پدر اجازه داد که کار تعطیل شود و من برم مدرسه.

باید یادآور شوم که زمان پنبه کاری فروردین است یعنی آن سال من و بقیه بچه ها برای اولین با پا در مدرسه می گذاشتیم بجای مهر فروردین رفتیم مدرسه چه روزی از ماه بوده نمی دانم حتماً تعطیلات نوروزی تمام شده بوده و حدود بیستم ماه باید بوده باشد!

نشستم پشت موتورش و رفتیم ناصریه خانه پدر حسین ، او هم یک اتاق کوچک را اختصاص داده بودند به کلاس و معلم هم نمی دانم کجا زندگی می کرد یا مهمان بود تا سامان گرفتن  مدرسه، حسین رفت با موتور از روستاهای اطراف و دانش آموز آورد تا بالاخره کلاس و مدرسه تشکیل شد.

چون هنوز نه میزی و نه نیمکتی داشتیم همه ما و معلم همه روی دیوار حیاط منرل علی محمد حسن (پدر حسین ذوالفقاری) نشستیم و باب آشنایی شروع شد و چون روز اول بود هر کدام از جایی و همه به نوعی با هم غریب بودیم تا نزدیک ظهر کار دانش آموز پیدا کردن و آوردن و این شروع ادامه داشت و معلم هم چون دفتر و کتاب و تخته ای نبود ما را با بازی لنگ لنگک چشم بسته سر گرم کرد، یعنی یک نفر (دانش آموزان اولی و نو و از هر سنخ) چشمش را می بستند و باید بصورت لنگ لنگ ( لی لی) کردن و یک پایی برود و دست بزند به دیگر بچه ها هر کس در آن محیط بهش دست می خورد می سوخت و باید جایش با فرد چشم بسته عوض می شد.

کار نداریم بالاخره در این بازی من بعد چه مدت سوختم و چشم ام را بستند و راهی میدان شدم که چون خیلی خیره بودم و با سرعت می رفتم و بی دقتی کردم سرم را کوبیدم به دیوار و چنان روز اول مدرسه برایم کوفت شد که نگو گریه و اشک و باد کردن پیشانی همه بر سرم آوار شد.

ترس معلم از دسته گلی که آب داده در چهره اش پیدا بود و ما که از این چیزها جا نمی خوردیم با اشاره و لکنت زبان رساندیم که مهم نیست آنروز مدرسه تعطیل شد و آمدیم خانه و تا روز بعد!

بالاخره روز اول مدرسه هرچند با کار شروع شد ولی بازی آن برایم سرشکستنک داشت و هنوز وقتی فکر میکنم جای آن کوفتگی درد میکند!!!

یا ملک الحق المبین

دورانی است این روزها

هرکس به خود است فرمان امروز

جایی نتوان برد شکایت این روزها

چون هست شاکی محکوم امروز

وقت است دریابی خود را این روزها

شاید پاک شود دفتر امروز

کشتی شکسته است مرزدار

باکی نیست پیکار این روزها

شاید نشستن در کشتی

عشقی است در غرق دریا امروز

باشد ما را تندبادی غفلت ساز

آگاهی نیست پرده دار امروز

فردا نقد نسیه کردن است

پیش خور شدن درویزه است امروز

راهی است تنها باید رفت

کشتی نیست دریا باید شد امروز

 

یا قاضی الحاجات

راهی دور کرده ایم

چشمی را پیر

کمری را دولا

پایی را خسته

تنی را رنجور

گوشی را فرتوت

...راهی را آمده ایم

چقدر بد

یا شاید ناشایست

فکری را سائیده

جمالی را از دست داده

وقاری نمانده

پس از این همه سستی چه نازک شکسته ایم

چقدر نازک تر خواهیم شد

توانی هست؟!

یاحی

کمی متفاوت

قدمی به جلو

شاید در دور دستها کمی زود

و جلو تر از دیر شدن

ملکولی در دست باشد

که از هر اتم آن دنیایی پر از خورشید

هر چه که پیش رفتیم

رفتارمان سنگین تر شد

یعنی من عافیت طلب تر هستم

من ریسکم کمتر شده است

آخر حق با سنگینی است

سبکی رفتن دارد

ولی کجا سر در آوردن نه!

شاید نتیجه آن رقت ، رقت بار باشد

همین کافی است.

یا رب

تا چند باید تجربه کرد

تا چند باید هزینه داد

چه کسی نیاموخته آنچه باید آموخت

این اروپا همان است که پشت صدام بود

و برای ماشین جنگی او هیچ کم نگذاشت درحالی که از ما سیم خاردار دریغ کرد

حالا چگونه می خواهد تن دهد آنچه را دوست ندارد

مسئولین

ظریف،عراقچی،تخت.......

و دولت؛ رئیس جمهور

... مجلس، لاریجانی

و همه بدانید

همراه شدن با دزد برایتان نتیجه ای جز خسارت ندارد

او می خواهد وقت بخرد و به نتیجه دلخواه خود برسد

تا دیرتر نشده دست بکشید از این اروپا و قدمی در اصلاح ریل حرکتی کشور ایجاد کنید

که..... این ره به ترکستان است

دزدان لانه کرده در وزارت اقتصاد ، بانک مرکزی، کمرک، .... را به دست عدالت بدهید

پشت پرده ها را آشکار کنید

کشور را از مفسیدن و غارتگران بیت المال پاک کنید کشور در مسیر درست قرار میگیرد حتی یک قطره نفت هم فروش نرود اتفاقی نخواهد افتاد

از اقتدار کشور بهره ببرید و ترس بیجهت در دلهایتان را بزداید ببینید نتایج شیرین صبر و استقامت را

کافی است مماشات با غرب، مفسدان و آلودگان به چرب و شیرین دنیا

بس است

عاقبت مماشات وضع امروز کشور است

بس است

صبر ملت اگر لبریز شود دیگر جای هیچ گلایه نمی ماند

 

X